فاروق حفیظی؛ از تاکسی که پیاده شدم، عکاسمان را دیدم که روبهروی بزرگترین مرکز نگهداری سالمندان در خاورمیانه ایستاده بود به انتظار من و موتوری هم کنارش. رفتیم پیش مسئول روابط عمومی. آقای پزشکی، مردی بود با پیراهن آستین کوتاه سفید؛ پیراهنی به رنگ موهایش. او از تاریخچه آسایشگاه برایمان گفت و اینکه دکتر حکیمزاده، در سال ۵۱ به صورت خیلی محدود اینجا را تاسیس کرده و آرام آرام طی 45 سال گسترش یافته و به وضعیت کنونی رسیده؛ یعنی 40 هزار متر مربع مساحت ساخت و ۱۷۵۰ تخت برای نیازمندان و سالمندان آسایشگاه. همینطور درباره ۷۰۰ تا ۸۰۰ نفر خانمی که داوطلبانه، در هفته یک روزشان را وقف این کار کرده بودند صحبت شد. از هزینههای آسایشگاه گفت و اینکه به طور میانگین هزینه هر تخت در ماه یک میلیون و 600 هزار تومان است. میگفت بیش از 80 درصد مخارج اینجا را مردم تأمین میکنند و 20 درصد باقی مانده هم شامل کمکهای دولتی میشود.
بعد ما را به خانمِ عباسنژاد نامی معرفی کرد؛ خانمی تقریباً 30 ساله و خوش برخورد، با چادر و کلاه نقابدار مشکی. خانم عباسنژاد همزمان با ورودمان به حیات آسایشگاه، با چند نفر از سالمندان و معلولان احوال پرسی کرد. از ما عذرخواهی کرد و گفت: «ما باید گوش کنیم دیگر.» او ما را پیش مردی برد که ۸ سالی در آسایگاه بود، شلوار آبی رنگ کُردی مانند با پیراهنِ خطخطی سبز رنگ به تن و عصایی در دست داشت. خانه پیرمرد در شهرک فرهنگیان بود و وقتی سکته کرده بود، زنش او را به آسایشگاه آورده بود؛ برای اینکه پسری نداشت تا برای نگهداری او کمکش کند. آرزوی پیرمرد این بود که از اینجا خلاص شود. او آرام صحبت میکرد و ما به سختی صدایش را میشنیدیم. خانوادهاش هر 6 یا 7 ماهی یکبار به او سر میزدند. از من پرسید شما در جلسه دیدار دانشجویان با آیتالله خامنهای بودید؟ گفتم نه! میخواست بداند رهبر چه گفته بود در آن جلسه. از آقا غلامرضایِ معلّم تاریخ خداحافظی کردیم و به سالن آسایشگاه رفتیم. گوشهای از سالن برای گرفتن چای تجمع شده بود. وارد اتاقی شدیم، در هر اتاق سه تخت بود؛ با ملحفههایی سفید و تمیز و پتوی قرمز تاشدهای کنار آن. هر اتاق یخچالی جدا داشت. یکی را باز کردم. پر بود از مواد غذایی؛ سبزی و آب و میوه.
مردی با پیراهن چهارخانه تیرهرنگ و شلوار پارچهای رسمی روی تخت نشسته بود. پشت سرش حیاطی بود با حوض بزرگ گِردی که اطرافش قلوهسنگ کار شده بود و سبزه و درخت هم داشت. پیرمرد، در جوانی افسر شهربانی بوده و بعدش رفته بود دنبال کار در بخش خصوصی. چند سالی بود که به خاطر بیماری قندش، پایش را از زانو قطع کرده بودند. میگفت غذای اینجا را بیشتر از غذای خانه دوست دارم. پیرمرد یک دختر داشت و یک پسر. دختر متأهل بود و ساکن آبادان. پسر مجردش هم مهندس صنایع بود و کارمند بانک ملی. دخترش را ۱۷ سال میشد که ندیده بود و پسرش را ۴ سال. خانمش متارکه کرده بود. پیرمرد میگفت: «پس از فوت مادرم که دو سال پیش بود، دیگر من هم بیسرپناه شدم.» او که بعد از فوت مادرش دیگر کسی را نداشت، به کهریزک آمده بود. میگفت: «هیچ پدر و مادری بد بچهشان را نمیخواهند. پدر و مادرتان را تحت هیچ شرایطی رها نکنید.» میگفت: «اینجا همه تشنه محبت هستند. بعضیها با یک بیسکویت هم خوشحال میشوند. ولی محبت فرزند و کس و کار آدم یک چیز دیگر است.» دختر و پسر پیرمرد هر دو دانشگاه آزاد درس میخواندند و هزینهشان زیاد بود؛ او برای راحتی بچهها، شبها بدون اینکه کسی بفهمد، با پیکانش مسافرکشی میکرده. پرسیدم اگر به 30 سال قبل برگردی باز هم همین کارها را میکنی؟ گفت: «بله، میکردم؛ منتهی مقداری هم برای خودم پسانداز نگه میداشتم.»
در اتاق روبهرو مردی بود با موهای تیره. با اینکه چهرهاش جوانتر نشان میداد، ولی ۷۲ سالی داشت. میگفت از من عکس نگیرید. عباس که در جوانی بازرگان بود و زنش ایتالیایی؛ دو سالی میشد که مهمان آسایشگاه بود. او دچار ورشکستگی شده بود و همسر و فرزندانش او را ترک کردند و به ایتالیا رفته بودند؛ جایی که بچههایش به دنیا آمده بودند. میگفت: «از پسرم که 45 سالی دارد، اصلاً راضی نیستم، اموالم را فروخت و رفت خارج و دیگر هم برنگشت.» بعد کمی به فکر فرو رفت و انگار که با پسرش حرف بزند، گفت: «تو هم همین سرت میآید. من که اینقدر به پدر و مادرم محبت کردم، این شدم. وای به حال تو که این طور کردی و همه چیز را فروختی و رفتی و حتی به خواهر و مادرت هم چیزی ندادی.»
سمت راست او روی میز یک فلاسک چای آبی رنگ بود و مقداری وسیله، آن طرفتر هم چند کتابی با برچسب کتابخانه. آخرین کتابی که میخواند، «شاید حرف آخر باشدِ» مسعود بهرنگ بود. کتاب «عقاید مزدک» هم آنجا بود که گفت: «این کتاب را نصفه خواندم، ولی خوشم نیامد.» میگفت: «اینجا همه چیز روی نظم است، سه بار نظافت محیط در روز و حمام اجباری هفتهای یک بار.» پرسیدم آرزویت چیست؟ گفت: «آرزویی ندارم!» بعد دوستش که در آن سوی اتاق و پشتِ سرِ من؛ رویِ تختِ دیگری با پیراهنی آبی رنگ نشسته بود، گفت: «صد میلیارد پول!» و همه خندیدیم. با پیرمردِ بدون آرزو و دوستش خداحافظی کردیم.
یکی از اتاقها با بقیه متفاوت است. جایی که آقا سیدعلی اطراف تختش حدود 20 تا عروسک آویزان کرده. سیدعلیِ 79 ساله که گردنبندی طلاییرنگ بر گردن داشت و صورتش را سه تیغه کرده بود، تا حالا حج نرفته بود. برای همین وقتی بهش میگفتی حاجی ناراحت میشد. میگفت ساختمان ساز است و 14 سالی میشد که ساکن کهریزک بود. میگفت: «دو تا جوانم بهم نارو زدند و از من وکالتنامه گرفتند و خانهام که را در خیابان ابوریحان فروختند و رفتند پشتِ سرشان را هم نگاه نکردند.» سیدعلی میگفت: «من وقتی آمدم اینجا بحران روحی داشتم، روان پزشک گفت برایش عروسک بخرید، یکی دو تایش را آسایشگاه کمک کرد و بقیهاش را مردم برایم هدیه آوردند.» سه تا عکس قدیمی بین عروسکها بود که در آن جوانی با موهای بلند شمایل اسپرت دیده میشد. میگفت: اینها عکسهای من هستند در 23 سالگی، 40 و 42 سالگیام. سیدعلی بیشتر وقتش را تنهایی میگذارند. میرود توی محوطه آسایشگاه و آهنگ گوش میدهد. بیشتر هم از خوانندههای زنِ سنتی مثل هایده، مرضیه و غیره. سیدعلی دو جنگ را دیده بود؛ یکی جنگ جهانی اول و یکی هم جنگ تحمیلی. میگفت در جنگ جهانی اول ششم ابتدایی بودم، در خیابان تانکر نفتی را دیدم که رویش نوشته بود: «نفت ایران و انگلیس»، میگفت دکتر مصدق یک قهرمان ملی است، ولی حتی یک کوچه هم به نامش نکردند. آرزویش این بود که هیچ جا جنگ نباشد. سیدعلی، وقتی به دنیا میآید حدود 2 سال از شیر زن مسیحی همسایهشان میخورد. برای اینکه مادرش شیر نداشته. او حالا به یاد آن زن مسیحی یک صلیب کنار عروسکهایش گذاشته. هرچند خودش مسلمان است و مولا را خیلی دوست دارد. در دستِ سمتِ چپش انگشتری عقیق داشت که روی رکابش «یا علی» حک شده بود. میگفت: «جانم فدای علی (ع)». روی تختش کتاب «خاطرات فرح دیبا» هم بود.
خانم عباسنژاد همه پیرمردها را «بابا» صدا میزد و با همه به گرمی احوالپرسی میکرد. وقتی وارد بخش خانمها شدیم، بلند گفت: «سلام بر همه!» بوی قرمه سبزی میآمد و در راهرو چند نفر از خدمهها به سالمندان غذا میدادند. خانم عباسنژاد ما را پیشِ پیرزنی برد که لباسهایش از بقیه شیکتر و شادتر بود و شالی سفید بر سر داشت. سرِحال به نظر میرسید و چون در جوانی ادبیات خوانده بود، به خوبی جملات را ادا میکرد. آن طرف اتاق، مادری که دید ما آمدیم داخل، از روی تختش نیمخیز شد و به عکاسمان گفت: «میخواهی از من عکس بگیری؟ قیافهام خیلی بهم ریخته است!» او کارمند یک شرکت واردات ماشینآلات فنی بود که با دو کشور بلوک شرق کار میکرد. دو سالی میشد که به اینجا آمده بود. یک پسر داشت و یک دختر که هر دو ازدواج کرده و خارج از کشور بودند. همسرش را از ۲۱ سالگی از دست داده بود. میگفت: «فرزندانم به من سر نمیزنند!» دلش پر بود. میگفت: «راست است که میگویند زن عقل ندارد؛ چون که یک بچه را 9 ماه در شکمش نگه میدارد، درد زایمانش را میکشد، دو سال شیرش میدهد و 20 سال بزرگش میکند تا پسرش به او توهین کند!»
میگفت: «حتماً شنیدهاید که بهشت زیر پای مادران است، اما اینجا اسمش بهشت نیست، کهریزک است!» خانم، خانهاش شیخ بهایی بوده که فرزندانش با جعل امضا خانه را میفروشند و میروند خارج. با بغض میگفت: «چطور توانستند این کار را بکنند؟ چطور شبها راحت میخوابند؟» میگفت: «من آدم مغروری هستم. برای همین از هیچ کس کمک نخواستم و مستقیم آمدم همینجا.» میگفت: «دنیا بده، بستان است، من که 30 سال مادرم را نگه داشتم، وضعیتم این است، آنها چکار خواهند کرد؟» بعد به خانمی که رویِ تخت آن طرفیاش نشسته بود، اشاره کرد و گفت او یک پسر دارد و بعضی وقتها با زبان آذری به پسرش میگوید: «انشاالله نمیری، زنده باشی، ولی عاقبتت بدتر از من شود.» میگفت: «این پشت من را میلرزاند.» جوری که انگار با خودش حرف میزند، گفت: «حتماً جای از تربیت بچههایم مشکل داشته که اینطور از آب درآمدهاند.» بعد با دستش آرام به گونهاش زد و گفت: «من حتی یک اینطوری هم به بچههایم نزدم.»
عکاسمان که گوشه چشمش خیس شده، آرام از اتاق خارج میشود. سمت راست سالن، قبل از خروج، اتاقی با دیوارهای صورتی رنگ بود که از آن قرآن پخش میشد. بیرون آسایشگاه اما هوا گرم بود و مردم توی خیابان بیاعتنا از کنار هم رد میشدند.
1395/04/19 @ 10:51:49 ب.ظ
پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو]
با سلام و احترام
ضمن تشکر مطلب شما در منتخب ها درج گردید.
موفق باشید.