تصور می کنم خداوند مهربان برای اینکه مرا حسرت به دل نگذارد مقدر ساخت که بمیرم و در آن نیم ساعت به آرزویم برسم.
تا پنج-شش سالگی متوجه هیچ چیز نبودم اما از وقتی که اطرافیانم گلهای داخل باغچه را با رنگهای سرخ، زرد و سفید نامگذاری کردند و از قشنگی نور خورشید حرف میزدند متوجه نقیصه خودم شدم آری؛ من نابینای مادرزادی بودم یعنی هیچ گاه چهره مادرم را ندیدم و هرگز لبخند پدر رنج کشیدهام را در صورتش مشاهده نکردم.
این گونه بود که حسرت برای همیشه پا به زندگی من گذاشت. حسرت اینکه چرا نباید پدر و مادرم را ببینم؟ حسرت اینکه به چه دلیل نمیتوانم پاییز و شکوه بهار را مشاهده کنم؟ اصلا چرا من نباید مانند بقیه همسن و سالهایم از دیدن دنیا لذت ببرم و…
البته بعضی وقتها دچار عذاب روحی میشدم و بر خود که چرا بابت این همه نعمتهای دیگری که خداوند نصیبت کرده شاکر پروردگار نیستی؟ در این گونه مواقع به سختی اشک میریختم و به درگاه خداوند ضجه میزدم و از او میخواستم که مرا ببخشد و از گناه ناشکریام بگذرد و…
اما راستش را بخواهید حتی در این لحظات آن حسرت بزرگ را نمیتوانستم از دل بیرون کنم، تا اینکه همه چیز بر اثر یک اتفاق رخ داد. آن روز در حالی چند روز بود بیست و یک سالگی را پشت سر گذاشته بودم مانند همه روزها و ماهها و سالهای گذشته برای اینکه مبادا باور کنم ناتوان هستم بدون اینکه اعضای خانوادهام یاریام کنند برای خرید مایحتاج خانه از منزل زدم بیرون و مسیری را که هر روز و گاهی اوقات دو یا سه بار در روز طی میکردم پشت سر گذاشتم، با قدم های معمولی داشتم راه می رفتم در حالی که اگر کمی جلوتر را می دیدم یقیناً آن اسکیت را که توسط یک پسر نوجوان داخل پیاده رو جا گذاشته شده بود می دیدم اما… اما من چشمی برای دیدن نداشتم و همسایه ها و عابران متوجه نبودند و…
در یک لحظه که پای راستم روی اسکیت قرار گرفت فهمیدم دارد چه اتفاقی می افتد اما دیگر دیر شده بود و تا خواستم با عصای سفیدم تعادل خود را کنترل کنم اسکیت روی زمین سر خورد و من هم به پرواز در آمدم اگر چه صدای فریاد و گامهای مردم را که برای کمک به سویم می آمدند شنیدم اما دیگر دیر بود و فقط لحظه ای را به یاد دارم که با پس کله ام و به شدت به زمین برخورد کردم… برای چند ثانیه طاقت فرساترین درد را در اعماق وجودم احساس کردم و… دیگر هیچ.
روایت لحظات پس از مرگ
سر و صدا و هیاهو را که بالای سرم شنیدم یاد همه بعدازظهرهایی افتادم که بچه های محل تیر دروازه های گل کوچکشان را طبق معمول دم خانه ما درست زیر پنجره اتاق من گذاشته و مشغول فوتبال هستند، هنوز متوجه نبودم چه بلایی سرم آمده چه برسد به اینکه بفهمم مُرده ام.
به همین خاطر وقتی متوجه تفاوت سر و صداها با فریاد فوتبال بچه های محل شدم کمی تعجب کردم! داشتم به موقعیتم فکر می کردم و اینکه کجا هستم … که ناگهان چند دیالوگ پشت سر هم به گوشم رسید تا متوجه وضعیتم شوم.
خدا لعنت کند این جوان های بی ملاحظه را… کی این اسکیت رو اینجا رها کرده بود؟
آه من این بنده خدا رو می شناسم…این بهداد است…خونشون همین جاست.
بابا یک نفر اورژانس تلفن کنه… یه کاری بکنید…
در همین حال صدای مردی را شنیدم که بقیه را عقب می زد: “بایستید کنار من پزشکم، بگذارید ببینم چه وضعیتی داره…( سپس سرش را گذاشت روی قلبم و نبض دستم را گرفت) متأسفم… تموم کرده…مُرده”
این را شنیدم خنده ام گرفت و با صدای بلند داد زدم: ” چی داری می گی آقای دکتر…من زنده ام…سلام حسین آقا… من طوریم نشده که…”
اما عجیب بود هیچ کس صدایم را نمی شنید! ناگهان دو اتفاق عجیب رخ داد؛ اول اینکه احساس کردم می توانم مانند پرندگان روی هوا حرکت کنم بال نمی زدم اما به راحتی بالای سر مردم پرواز می کردم ودوم اینکه من می دیدم…آری همه جا را می دیدم…
حسین آقا که سالها از سوپر مارکتش خرید کرده بودم… آقا یحی صاحب اتو شویی، آقا مراد قصاب محله و بعد نگاهم به آسمان افتاد که آبی آبی بود و به خورشید که وسط آسمان می تابید و من خیره اش شدم و بر خلاف همه انسانها که چشمشان از زل زدن به خورشید ناراحت می شود چشمان من اصلاً احساس ناراحتی و سوزش نکرد، مانند بچه هایی شده بودم که از دیدن یک اسباب بازی جدید ذوق می کنند… روی هوا و دور خودم می چرخیدم و به همه چیزهایی که حسرت دیدنشان را داشتم نگاه می کردم، به درخت ها… به شاخه های گلی که دست یک زن بود… به رنگ آبی چشمان دخترک پنج ساله ای که کنار پیاده رو ایستاده بود و باز هم به آسمان و خورشید… آنقدر از اینکه مُرده ام خوشحال بودم که اصلاً یادم رفته بود مُرده ام …
در همین حال صدای حسین آقا را شنیدم: “یا حضرت عباس(ع)… پدر و مادرش دارن میان”
ناگهان چند نفری را دیدم که شیون کنان به طرف جمعیتی که من میانشان دراز کشیده بودم می دویدند، پدرم اشک می ریخت، مادرم ضجه می زد، خواهر و برادرم ناله می کردند…
چقدر از دیدن آنها خوشحال بودم… چقدر از دیدن آدم ها و طبیعت اطرافم شاد بودم، حتی به فریاد های پدر و مادرم توجهی نداشتم.
احساس کردم بدنم کم کم دارد یخ می کند، سرمای شدیدی وجودم را گرفت و درست در لحظه ای که داشتم منجمد می شدم و لحظه به لحظه به سوی آسمان بالا می رفتم ناگهان درجه حرارت بدنم بالعکس عمل کرد و تمام وجودم داغ شد و عرق کردم و از همه بدتر اینکه چشمانم هم آرام آرام داشت تاریک می شد، انگار که می دانستم دیگر مجالی برای دیدن ندارم بنابراین سعی کردم یک بار دیگر اعضای خانواده ام، طبیعت، خورشید، آسمان … همه و همه راببینم … و ناگهان با صدای فریاد مادرم که گفت: “داره نفس می کشه… بهداد زنده است” چشمانم بسته شد، همه جا تاریک شد و دیگر ندیدم.
روایت لحظات پس از زنده شدن
این طور که عابران و ناظران آن صحنه می گفتند و آقای دکتر فرهادی همان پزشکی که بالای سرم آمده بود تأیید می کرد من حدود 28 دقیقه مُرده بودم! اما گویی عمرم هنوز به دنیا بود که دوباره به زندگی برگشتم.
تصور می کنم خداوند مهربان برای اینکه مرا حسرت به دل نگذارد مقدر ساخت که بمیرم و در آن نیم ساعت به آرزویم برسم، حالا دیگر خوب می دانم پدر، مادر و خواهر و برادرم چه قیافه ای دارند، الان دیگر می دانم آبی و قرمز یعنی چه و خورشید را دیده ام.