داستان_حجاب


جدی گفتم !!!


کنار خیابان ایستاده بودیم منتظر تاکسی. یک تاکسی سمند زرد نگه داشت که روی صندلی های عقبش یه “زن و شوهر” یا شایدم یه “خواهر و برادر” یا هر چیز دیگه نشسته بودن.

r />رفیقم عقب نشست و من هم صندلی جلو نشستم.

این آقا و خانوم رفتار متعادلی داشتن و تقریباً مطمئن شدیم که زن و شوهر هستند. خب اصلا به ما چه…

ولی خانوم به شدت آرایش کرده بود و حسابی سعی در نمایان تر شدن زیبایی های زنانه خود داشت. خلاصه نگم دیگه….

کسی با کسی صحبت نمی کرد تا اینکه یهو این رفیق ما رو کرد به خانومه گفت:

رژ لبات رو دوست دارم خلاقیت توش می بینیم ولی به رژ گونه ات نمیاد !!!!!

همراهان گرانقدر جهت مطالعه ادامه ماجرا حتما به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.


یه لحظه همه داشتیم هم رو نیگاه می کردیم، من رفیقم رو، شوهره خانومش رو، خانومه خودش رو تو آینه ماشین نیگاه می کرد، راننده هم من رو نیگاه می کرد و رفیقم هم به شوهره.

نفهمیدم چی شد که دیدم شوهره نعره ای زد و یخه ی رفیق ما رو گرفت که بی ناموس…

راننده هم دید داره شر درست میشه، زد کنار و گفت همه تون پیاده شین زودتر، حوصله دردسر ندارم.

رفیق ما در حالی که یخه اش در دست شوهر اون خانومه بود در ماشین رو باز کرد و اومد پایین. من هم سریع پیاده شدم رفتم جداشون کنم.

شوهره داد می زد بی ناموس … مگه خودت ناموس نداری چشت به ناموس مردمه و …

رفیق ما هم با کمال آرامش به چشمای شوهره نیگاه می کرد و هیچی نمی گفت و بعد از چند دقیقه فقط این جمله گفت: ببین داداش، خانوم شما برای من آرایش کرده، من هم نظرم رو راجع به آرایشش گفتم. اگه برای شما بخواد آرایش کنه این کار رو توی خونه انجام میده نه جلوی چشمای ملت.

بعد از اتمام افاضات رفیق ما، شوهره یخه‌ی رفیق ما رو ول کرد و یه نیگاه به خانومش انداخت و رفت سمت پیاده رو.

خانومش هم دو تا فحش بووووق به رفیق ما داد و رفت دنبال شوهرش.

و من تمام این لحظات هیچی نگفتم و هنوز هم که هنوزه نفهمیدم این رفیق ما چجور آدمیه.

 
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.
  • شعار سال

    آپلود عکس
  • حاج قاسم

    آپلود عکس
  • نماهنگ زیبای مدافعان حرم

  • پند هاي امام علي عليه السلام

  • همسنگران

    همسنگران