بسم الله الرحمن الرحیم
آقا اجازه هست خانمتون رو نگاه کنم…..
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت : ببخشید آقا! من می تونم یه کمبه خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد
مردیکه بی حیا مگه خودت خانواده نداری این چه حرفی بود که زدی هاااااااااا؟؟…
جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد
خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم … حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم
مرد خشکش زد … همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد …
آهای خانوما مواظب خودتون و خانوادتون باشین :2:
وسوسه ای از جنس مرداب ها مرا سوی خودمیکشد
هوا هوای بیخیالی است…!
امابااین همه بیخیالی وجنون واهمه ای درونم است…
واهمه ای ازجنس نبودن باتو…
خدایا…
بایدبودنم را به گونه ای فریادبزنم تاهمه بدانندنیلوفرانه باتو می مانم……
1395/05/14 @ 10:58:40 ب.ظ
Sss [بازدید کننده]
زن محجبه با چادر مشکی همراه همسرش در پارک قدم میزدند ، نسیم خنکی میوزید و هر دو از این فضا لذت میبردند، جوانی به آنها نزدیک شد و به مرد گفت آقا امکانش هست به پشت خانمتان نگاه کنم و لذت ببرم ، مرد مشت محکمی به دهان جوان کوبید و فحش های بسیار داد، جوان آرام گفت باد چادر خانمتان را به پشتش چسبانده و برجستگیهای بدنشان نمودار گشته دیدم همه پارک بدون اجازه لذت میبرند گفتم درست نیست حداقل من اجازه بگیرم، مرد نگاهی به زن خود انداخت و متوجه اشتباهش شد، زن را سریع به خانه برد و دیگر او را به بیرون از خانه نبرد و بشکه ای خرید تا برای مواقع ضروری زن را در بشکه میگذاشت با وانت او را بیرون میبرد تا چشمهای مردان به صورت و لباس و برجستگیهای همسرش نبینند
پس نتیجه میگیرم باید زنها را در خانه زندانی کرد